متن دلخواه شما
همه چی تموم شد - دیدار به قیامت - بای
03
دو شنبه 4 بهمن 1389 ساعت 20:41 | بازدید : 561 | نوشته ‌شده به دست احسان امو | ( نظرات )

 

سلام

آپ سوم

مثله تمامِ این 3 - 4 سالی که تنهام ... داشتم پیاده از باشگاه می اومدم خونه مثله همیشه

کیف آدی داسِ لعنتی رو دوشم ؛ دستهام تو جیبه شلوارم ؛ سر پائین و قدم زنان تا برسم خونه ؛

 یادم نمیاد هیچوقت مستقیم رو نگاه کرده باشم ؛ همیشه پائین و خیابون و ... 3 - 4

سالِ پیش اونکه واقعا دوسش داشتم تنهام گذاشت به خاطرِ اینکه وضع ما توپ نبود ... !

از اون زمان تنها شدم و تنها موندم ... تا الان ... نمیدونم چقدرِ دیگه

میتونم دوام بیارم ... اما هنوز هستم و هنوز زنده ام ... داشتم پیاده می اومدم دیدم ؛

صدای یه خانوم اومد که گفت : احسان ؟

برگشتم دیدم عمه ام هست ! نمیدونم چند ساله خونشون نرفتم ... اصلا یادم

نمیاد با اینکه حافظه ام خوبِ ... !

اصلا نمیدونم خونشون چه جوریه ؛ چه شکلیه ... از ذهنم پاک شده ...

 یا حتی خونه دائیهام یا عموهام واقعا نمیدونم !

چند ساله خونشون نرفتم ؛ حتی واسه عید ... یادمه امسال عید فقط رفتم خونه آقاجونم ؛

 همین ... یا فقط یادمه آخرین فیلمی که رفتم

توی سینما دیدم اسمش کلاغ پر بود ... اونم ماله چند سالِ پیشه ... بعضی وقتها مامانم میگه :

 یه بار نشد کسی بیاد دم خونه ؛ دنبالت ...

یا حتی نمیدونم آخرین باری که با دوستام رفتم بیرون کِی بوده ... اصلا یادم رفته با

 رفیقها بیرون رفتن یعنی چی ... ؟

نمیدونم چرا اینجوری شدم ... شاید بخندین وبگین مگه ممکنه ؟ ولی ؛ واقعیت همینه ...

 تمام دل خوشیم وبِ قبلیم بود که

ازم گرفتنش ؛ طوری نیس ... منکه دیگه عادت کردم ؛ اینجا برام یکم غریبِ ...

بیرون که میرم همه نگام میکنن ...

انگار که یه چیز عجیب دیدن ... سعی میکنم تا اونجایی که بشه بیرون نرم ؛

ولی بابا اینا دارن کم کم گیر میدن ؛

چند وقتیه بد جور گیر دادن که این چه وضعشه ؟ صب تا شب تو خونه ! پاشو برو بیرون

حداقل یه دوری بزن آب و هوائی عوض کن ...

اما نمیدونن که چقدر سختِ بری بیرون و ببینی که همه ؛ همه ! با دوستهاشون میان

بیرون و من تنهایِ تنهام ...

کاش میشد فرار کرد از خونه ... 

از اون روزی که تنها شدم به هیچ کس نمیتونم واقعا دل ببندم ...

متاسفم ...

...

اربعین امام حسین ( ع ) تسلیت ...

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
02
یک شنبه 3 بهمن 1389 ساعت 18:19 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست احسان امو | ( نظرات )

 

 

 

 

 

به نام خدا

و به یاده دوست

که هنوز ؛ حاکم اوست

حاکمی که آس پیک ( من  ) رو

به 2 لوی خشت ودیواره این زمونه فروخت

. . .

مثه قدیم  بروبکس خوش اومدین قرار نبود آپ کنم

ولی حرفهای نگفته ام رو اینجا نگم ؛ کجا بگم ... ؟

هیچکس اینجا نیست واسه شنیدن حرفهام ؛ مثه همیشه ...

مثه همیشه من تو این اتاق نشسته ام و دارم فکر میکنم

خیلی    وقتها    به    هیچ    چیز    فکر      میکنم

هیچ چیز از نظره خیلی ها و همه چیز از نظره من ...

به اینکه واسه داشتن یه وبلاگ تو این مکان و زمان !

باید همرنگه بقیه شد و گرنه میری تو فیلترینگ ...

پس برای احسان امو بودن دیگه جایی نیست

باید نقاب زد مثه خیلی های دیگه ...

خیلی هایی که رفتند ...

و رفتند ...

 

 

باز باران ؛ بارید ...

خیس شد ؛ خاطره ها ؛

مرحبا بر دلِ ابری ِ هوا ...

هر کجا هستی ؛ باش ؛

آسمانت آبی ؛

و تمام دلت ؛

از ؛ غصه ی دنیا ؛ خالی ...

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آخرین عناوین مطالب